هی چوب لای چرخ دلم نگذار....بگذار سامان بگیرد این خلوت های معنا دار زندگی ام...انقدر عطر گل و گیاه و شبنم های معطر در فضای دلم نریز...بگذار عطر نفس هایش بهشتی کند هوای دلم را...
بس کن هی حرف های رنگین کمانی نزن و هی ابر بارانی به آسمان رویاهایم نریز ...بگذار به تماشای حرف هایش بنشینم و از آسمان خیس چشم هایش زندگی بنوشم.....
هی به پای گیر کرده ام در باتلاق سرد دنیا نپیچ...بگذار پای دلم از سینه گرم و در حال تپیدنش جدا نشود...اصلا حواسم را پرت نکن تو داری مثل کلاغی سرم را می خوری با سر و صدای مسخره ات......بس کن کابوس جدایی...با تو ام...بس کن....
گفتم کلاغ....یادش بخیر کلاغ هم کلاغ قصه های قدیم که همیشه به رسم ادب به خانه نمی رسیدند تا صدای نامبارکشان خلوتی را بر هم نزند....بگذریم...
باید بروم دوباره یک رنگ تازه انتخاب کنم برای رویاهایم.....این روز ها حتی رنگ ها هم جوابگوی خاطرات مکرر من نیستند...حتی نقاشی ها هم نمی دانند باید کدام تصویر را برای یک جان در حال صعود ترسیم کنند....
می دانی.....دوست دارم کمی گندم بگیرم....بعد به یک حریم معنوی پناه ببرم....آنوقت دانه دانه گندم در دهان کبوتر هایی که بالشان...نگاهشان...چشم های خیره و نمناکشان بوی تو را می دهد بگذارم و با همان ها حرف دلم را بگویم.........شاید به تو برسانند....
نه...منظورم کبوتر نامه بر نیست....من یک کبوتر خاطره بر می خواهم....یا اصلا یک کبوتر آدم بر می خواهم.....شاید بالی مرا بر دوش تو بنشاند....